زندگی دفتری از خاطره هاست....
یک نفر در دل شب
یک نفر در دل خاک
یک نفر همسفر سختی هاست
یک نفر همدم خوش بختی هاست
چشم تا باز کنیم عمرمان میگذرد
ما همه همسفرو رهگذریم
آنچه باغیست فقط خوبی هاست ...
زندگی دفتری از خاطره هاست....
یک نفر در دل شب
یک نفر در دل خاک
یک نفر همسفر سختی هاست
یک نفر همدم خوش بختی هاست
چشم تا باز کنیم عمرمان میگذرد
ما همه همسفرو رهگذریم
آنچه باغیست فقط خوبی هاست ...
چه کنم؟
کجا پیدایت کنم؟
تو این شهر که مرا تنها گذاشته ای جز غم چیزی نمیبارد.
هر چه قدر تقلا کنم نمیتوانم از شهر غریبی که تو مرا این گونه رها کردی نجات یابم.
چگونه عاشقت شدم؟
چگونه دیوانه ات شدم؟
چگونه توانستی عاشقم نباشی؟
چگونه توانستی دیوانه ام نباشی؟
گرچه در این دنیا کسی از عشق لیلی و مجنون یاد نکرد اما کاش تو کنارم بودی و به یاد ان روزهای پر از ارمان باز
از ماه و اسمان میگفتی و ای کاش بودی و میگقتی رهایم نمیکنی اما چه حیف که همیشه میگفتی در دنیای تو
غرق شدم اما هیچ گاه ذکر نکردی که رهایم نمیکنی.یاد ان روزها بخیر عشق دیروزی من........
آنقدر طوفانیم که باد را هم میکنم
من به یاد تو عزیزم یاد را هم میکنم
دوش شیرین را به خواب ناز شیرین کرده است
بخت اگر یاری کند فرهاد را هم میکنم
با همه شاگردیم استاد گر هم گفت نکن
با همه شاگردیم استاد را هم میکنم
خدايا کفر نميگويم،
پريشانم،
چه ميخواهي تو از جانم؟!
مرا بي آنکه خود خواهم اسير زندگي کردي.
خداوندا!
اگر روزي ز عرش خود به زير آيي
لباس فقر پوشي
غرورت را براي تکه ناني
به زير پاي نامردان بياندازي
و شب آهسته و خسته
تهي دست و زبان بسته
به سوي خانه باز آيي
زمين و آسمان را کفر ميگويي
نميگويي؟!
خداوندا!
اگر در روز گرما خيز تابستان
تنت بر سايهي ديوار بگشايي
لبت بر کاسهي مسي قير اندود بگذاري
و قدري آن طرفتر
عمارتهاي مرمرين بيني
و اعصابت براي سکهاي اينسو و آنسو در روان باشد
زمين و آسمان را کفر ميگويي
نميگويي؟!
خداوندا!
اگر روزي بشر گردي
ز حال بندگانت با خبر گردي
پشيمان ميشوي از قصه خلقت، از اين بودن، از اين بدعت.
خداوندا تو مسئولي.
خداوندا تو ميداني که انسان بودن و ماندن
در اين دنيا چه دشوار است،
چه رنجي ميکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است . . .
من اگردیوانه ام
با زندگی بیگانه ام
مستم اگر یا گیج و سرگردان و مدهوشم
اگر بی صاحب و بی چیز و ناراحت
خراب اندر خراب و خانه بر دوشم
اگر فریاد منطق هیچ تأثیری ندارد
در دل تاریک و گنگ و لال و صاحب مرده ی گوشم
به مرگ مادرم : مردم
شما ای مردم عادی
که من احساس انسانی خودرا
بر سرشک ساده ی رنج فلکت بارتان
بی شبهه مدیونم
میان موج وحشتنکی از بیداد این دنیا
در اعماق دل آغشته با خونم
هزار درد دارم
درد دارم
گفتم :ای پیر جهان دیده بگو
از چه تا گشته ، بدینسان کمرت
مادرت زاد ، به این صورت زشت ؟
یا که ارثی است تو را از پدرت ؟
ناله سر داد : که فرزند مپرس
سرگذشت من افسانه ست
آسمان داند و دستم ،که چه سان
کمرم تا شد و تا خورده شکست
هر چه بد دیدم از این نظم خراب
همه از دیده ی قسم دیدم
فقر و بدبختی خود ، در همه حال
با ترازوی فلک سنجیدم
تن من یخ زده در قبر سکوت
دلم آتش زده از سوزش تب
همه شب تا به سحر لخت و ملول
آسمان بود و من و دست طلب
عاقبت در خم یک عمر تباه
واقعیات ، به من لج کردند
تا ره چاره بجویم ز زمین
کمرم را به زمین کج کردند
شبی در حال مستی تکیه بر جای خدا کردم
در آن یک شب خدایا من عجایب کارها کردم
جهان را روی هم کوبیدم از نو ساختم گیتی
ز خاک عالم کهنه جهانی نو بنا کردم
کشیدم بر زمین از عرش، دنیادار سابق را
سخن واضح تر و بهتر بگویم کودتا کردم
خدا را بنده ی خود کرده خود گشتم خدای او
خدایی با تسلط هم به ارض و هم سما کردم